آوانما
آوانویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- آقای موزونی، در تاریخ ۲۸ آذر ماه ۱۳۶۱، از محل کارم میآمدم ساعت ۵ بعد از ظهر بود. میآمدم برای خانه، وقتی رسیدم در خانه مرحوم آقام را دیدم که داشت باغچههای بیرون را آب میداد. سلام کردم و احوالپرسی و اینها و رفتم داخل خانه. دیدم مهمان زیادی داریم. داخل حال همه بودند من نشستم پیش آنها و اینها. احوالپرسی و گفت و گو صحبت و خندیدن و بعد یکدفعه، بعد از یک ربعی خوب یک صدای بسیار مهیبی همراه با تکان خوردن شدید شیشه و پنجره و در و اینها، همه ما را از جا بلند کرد. همه دویدیم داخل حیاط. فهمیدیم موشک زدند. من با موتورم رفتم محل موشک. موشک زده بود به نزدیک پل باستانی قدیم دزفول. وقتی رسیدم آنجا، هنوز کسی نیامده بود، یواش یواش، هنوز خاک بلند میشد، هنوز بوی باروت و دود و همه چیز بلند میشد. کم کم مردم که آمدند شلوغ شد یک کسی داخل گوش من آقای موزونی مدام میگفت برو خانه، برو خانه، برو. آقا ولم نمیکرد. کلافم کرد. دوست نداشتم برم. اما کلافم کرد. من فکر میکنم که این تقدیر بود که من را کشاند داخل خانه. خلاصه آمدم خانه دوباره. آمدم خانه همه داخل حیاط بودند. بعد تعداد ۱۵ نفر من یک روز شمردم. ۱۵ نفر از آن خانوادههایی که بودند درجه یک و دو رفته بودند. بعضا درجه سه هم بودند.
- پس در منزل شما ۱۵ نفر رفته بودند؟
- آره.
- چند نفر بودند؟
- 15 نفر با 23 نفر می شوند 38 نفر دیگر، درست میگویم؟
- بار اول که داخل خونه رفتید، 38 نفر بودند، بله 38 نفر بودند. برگشتید حالا 23 نفر بودند. بله 23 نفری بودند.
- بعد آمدم آنجا،
- مراسم خاصی داشتید؟
- نه از عروسی آمده بودم. چون خونه ما مرحوم مادرم و آقام روی گشاده داشتند و محل خانهمان وسط شهر بود.
- خدا بیامرزد.
- خدا بیامرزد رفتگان شما را. بعد باعث میشد که همه بیایند آنجا و مثلا خانمها، بچهها، شوهرهایشان میآمدند شب میبردنشان.
- مراسم عروسی تمام شده بوده است؟ اینها میآمدند آنجا، نزدیک به 38 تا 40 نفر آنجا بودند.
- بله. بعد وقتی من رسیدم، دیدم تعدادی رفته بودند. 15 نفر رفته بودند. بقیه که بودند به من گفتند کجا خورده است؟ من برایشان توضیح دادم. داخل حیاط بودند همه داخل حیاط بودند. بعد مادرم گفت که برویم زیر زمینی، شاید موشک دیگر بزنند. ناصر برادرم خدا رحمتش کند ایشان در همین موشک شهید شد. گفت دیگر موشک را زدند.
- زیر زمینی برای اینکه؟
- محفوظ بمانیم. از موشک اگر زد به عنوان یک پناهگاه استفاده میکردیم.
- آهان.
- دزفولیها یک زیر زمین از قدیم الایام داشتند هنوز هم بعضا دارند و بعضیهایشان به هم وصل کردند که اگر این زیر زمین خراب شد یا درش بسته شد از این یکی میروند در آن یکی، از خانه همسایه بیایند بیرون.
- آهان زیر زمین این خانه با زیر زمین همسایه به هم وصل میشدند.
- به هم وصل میشدند بله، بعضیهایشان به هم وصل هستند.
- اینقدری عمق و قوت داشت که نگه دارد؟
- بله نگه دارد اندازه مثلا ۱۲ متر، ۱۵ متر بعضا این عمق داشت.
- ۱۵ متر زیر زمین؟
- زیر زمین، بله.
- عمق عمودی دیگر؟
- عمق عمودی. بله. بعضا یک چیز هم میخورد به اصطلاح پاگرد هم میخورد.
- یعنی چند تا پله میخورد که ۱۵ متر میرود زیر زمین؟
- ۳۳ پله ۳۵ پله بستگی داشت به...
- ماشاءالله.
- بله، بستگی داشت به این آن ساختمان که چقدر درستش کنند.
- دارید هنوز از این زیرزمینها هست؟
- هنوز هم است داخل خانههای ویلایی هنوز هم دارند آن چیزها را، زیرزمینیها را.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- بعد مادرم که این را گفت، برادر کوچک من ناصر گفت: مامان دیگر موشک را زده است برای چی برویم؟ چون آن موقع پشت سر هم نزد چون همیشه پشت سر هم میزد یا همه را با هم میزد موشکها را، از این دیگر نرفتیم زیرزمین. بعد من هم خوب دیگر نگاه کردم داخل جمع دیدم خانومم نیست، گفتم حتما رفته است داخل اتاق نماز بخواند. چون آن موقع اذان را گفته بودند اذان مغرب عشاء را، بعد گفتم رفته داخل اتاق نماز بخواند؛ چون خیلی مومنه بود؛ خیلی باایمان بود. ایشان من را برای نماز بیدار میکرد صبحها.
- به رحمت خدا رفتهاند؟
- به رحمت خدا رفته است ایشان بله. بعد رفتم داخل اتاق دیدن بله با چادر سفید نماز رو به قبله سر سجاده نشسته است و داشت ذکر بیبی فاطمه زهرا را می گفت. تسبیحات حضرت زهرا را سلام الله علیه را میگفت. و نشستم پیشش، اتفاقا من هم رو به قبله نشستم همینطور بغل دستش، به او گفتم به مهرش گفتم موشک کجا خورده است، موشک اولی. ایشان هم با سرشان تأیید میکردند همینطور ذکر میگفت با تسبیحشان. بعد یک لحظه آقای موزون، داشتم این جمله را میگفتم، گفتم حالا این بیچارهها که موشک اولی را زده بود زیر آوار چهکار میکنند؟ اینکه که این جمله از دهانم تمام شد،
- که زیر آوار چهکار میکنند؟
- بله، که موشک اولی را زده بود بیست دقیقه پیش. یک لحظه نگاه کردم آن بالا را، دیدم سقفی نداره این اتاق ما. همینطور آجر و آهن و، منبع آب و خاک و هم درو دیوار و همه میچرخند.
- صدایی هم نشنیدید؟
- اصلا صدایی هم نشنیده بودم. چون هر موشکی...
- هیچ انفجاری، صدایی، هیچ چیزی حس نکردید؟
- اصلا، اصلا.
- و خیلی بی سر و بی صدا دیدید که فقط سقف اتاق نیست.
- بله و همه چیز دارد میچرخد.
- همهچیز دارد میچرخد.
- توی دایره ی بسیار بزرگی. همانطور که نگاه میکردم یکدفعه حس کردم عزرائیل آمده است جانم را بگیرد و آن وقت هم جانم را به سختی بگیرد. از دماغم به شدت، به ناراحتی دارد میگیرد. به خدا گفتم.
- درد داشتید
- بله.
- یا این انتظار و تفکر، تصور را داشتین که ممکن است این اتفاق بیفتد؟
- اصلا این انتظار را نداشتم، ولی یک لحظهای حس کردم انگار مرگم رسیده است و حس کردم دارم میمیرم و عزرائیل دارد جانم را می گیرد. به سختی بگیرد، بعد به خودم گفتم محمود عجب آدم بدی بودی که اینطوری دارند جانت را میگیرند! ذهنم در همین فکر بود که یک چیزی محکم خورد به کمرم و دیگر بیهوش شدم.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- وقتی به هوش آمدم، آقای موزون نمیدانم حالا،
- هنوز هم کف اتاق نشسته بودید؟
- بله کف اتاق بودیم. وقتی کف وقتی آن سقف رفته بود، بعد از چند ثانیه این کف اتاق که روی زیرزمینی بود. خب چون دو تا اتاق، مرحوم آقام تازه هم خانه را درست کرده بود و نوساز بود، رنگ و فلان و اینها. دو تا اتاق روی زیر زمین بودند. هم زمان بعد از چند ثانیه که سقف رفته بود، این کف هم رفت. وقتی رفت افتادیم در زیر زمین. این زیر زمین مثلا ده متر تا پانزده متر عمق داشت. وقتی افتادیم من و همسرم، وقتی افتادیم دیگر خب بیهوش شدیم، همان لحظه هم یک چیزی محکم خورده بود، هم زمان که خورده بود به کمرم، کف هم رفت افتادیم پایین.
- یعنی شما ۱۰
- ۱۵ متر همراه با همسرتان سقوط کردید؟
- سقوط کردیم. دیگر بیهوش شدم، وقتی بیهوش شدم نفهمیدم که کجا هستم! وقتی که به هوش آمدم اصلا فکر کردم خواب بودم.
- هیچ دردی نداشتید؟
- نه دردی، نه حسی، نه، هیچ. هیچ. اصلا انگار مغزم به طور کامل پاک شده است و هیچ حسی نداشتم.
- خاطرهای نداشتید؟
- هیچ، انگار خواب بودم، خواب عمیق، سالها است.
- و حالا بیدار شدید.
- بله، حالا بیدار شدم. انگار سالها است خواب بودم، بعد بیدار شدم. وقتی بیدار شدم گفتم: میخواستم بلند بشوم.
- دقیقا حس بیداری داشتید دیگر؟ من بیدار شدم.
- بله، من بیدار شدم. گفتم بلند شوم مثل اینکه کسی که از خواب بیدار میشود. آمدم بلند شوم دیدم نمیتوانم، هر چقدر فشار دادم به خودم دیدم نمیتوانم انگار گیرم داخل زمین، پاهایم را فشار دادم به سختی فشار دادم هر چهقدر نیرو داشتم داخل پاهایم گذاشتم که پاهایم را تکان بدهم دیدم تکان نمیخورند پاهام. این یکی را تکان دادم، دیدم تکان نمیخورند، سرم را تکان دادم، دیدم تکان نمیخورد. دستم را تکان دادن دیدم اصلا، من به صورت
- من مرور میکنم یکبار فرمایشهای شما را.
- خواهش میکنم.
- استدعا میکنم. شما دیدید که دارید برای همسرتان صحبت میکنید، ایشان روی سجاده بودند، یک لحظه دیدید بدون اینکه هیچ صدایی، هیچ موج انفجاری، لرزشی، تکانهای، هیچی؟
- هیچی یک لحظه دیدم،
- خیلی راحت دور تا دورتان مثل یک استوانه بزرگ، دورتان فقط خاک و آجر دارد میچرخد،
- آجر و آهن و
- و سقف اتاق هم وجود ندارد و شما فقط گفتید چهچیزی شده است؟ چه شده؟ یکدفعه زیر باز شد و آمدید پایین؟
- هر دو تا افتادیم پایین. بله.
- هر دو تا افتادید پایین.
- بله.
- و بعد بدون اینکه احساس دردی بکنید احساس کردید که از خواب بیدار شدید.
- بله.
- حالا میخواهید بلند شوید بایستید، میبینید که بدن در اختیارتان نیست، اصلا بدن را نمیتوانید تکان بدهید.
- اصلا نمیتوانستم تکان بدم. حالت سجده افتاده بودم و این دستم به این صورت بود همینطور افتاده بودم و تمام خاکها روی سرم بودند. فقط همین دستم آزاد بود. اینطوری از اینجا نفس میکشیدم. اگر برعکس بودم نمیتوانستم نفس بکشم. بعدش خوب گفتم چی بود؟ به خودم گفتم چی بود؟ این هم آقای موزون انگار پاک شده بود مغزم، چیزی به خاطرم نمیآمد. در این عین هی بیهوش میشدم بههوش میآمدم. به من میگویند که دو سه ساعت شما زیر آوار بودید. من در این دو سه ساعت حالا چقدرش را من به هوش آمدم بیهوش شدم یادم نیست. هر وقت به هوش میآمدم دوباره مرور میکردم ذهنم را فعال کنم ببینم کجا هستم چی شده است اصلا! نمیدانستم کجا هستم. موقعیتم را بسنجم کجا هستم اصلا چی شده است؟ خوابم بیدارم زندهام مردهام چی هستم؟ نمیدانستم چی هستم؟ زندهام مردهام؟
- جالب است که هیچ احساس دردی هم نداشتید!
- هیچ احساس دردی نداشتم به هیچ عنوان. راحتی، آسایش، رهایی، سبکی، شادابی، یکی متولد بشود یک همچین چیزی. بعد در دفعههای بعد که بیدار میشدم یعنی به هوش میآمدم که مرور میکردم، چی شده است؟ کجا بودم؟ کجا آمدم؟ هی مرور میکردم، مرور میکردم، تا ذهنم یواش یواش به قول معروف استارت خورد.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- زیر آوار که بودم با چشم برزخی تمام زندگیم را، از بچگی تا زمان حادثه موشکی، که طی بیست و هشت آذر ماه هزار و سیصد و شصت و یک بود دیدم و بسیار متعجب شدم که چه چیزهایی نشانم داده میشود!
- بچگیام را دیدم که بسیاری از دوستان و آشنایان، خانواده دور دیگ بزرگ سمنو بودند و آن را هم میزدند. مادر بزرگم هر ساله دیگ بزرگ سمنو نذر داشت. دعا میکردند بزرگترها، ثنا میگفتند، از خدا حاجتهایشان را میخواستند. بچهها بعضی موقعها میآمدیم کمک بزرگترهاف دیگ سمنو را هم میزدیم و کلی لذت میبردیم و شادی میکردیم خلاصه خیلی لذت بخش بود. مثلا قبل از انقلاب در دوران دبیرستان بودیم که با همکلاسی همسایه هم بودیم، با چرخهایمان از خانه به بیرون شهر رفتیم. وقتی از شهر خارج شدیم به باغی از کاهوهای خیلی خوب رسیدیم، با دوستم وسوسه شدیم و دوتا کاهو چیدیم و داشتیم میخوردیم که پدرش سر رسید و با تمام قدرتش یک سیلی محکم زیر گوشم خواباند، آن لحظه را فراموش نمیکنم یا مثلا در زمان قبل از انقلاب بود و دوران جوانی، شاه، اولین بار بود که به سینما میرفتم. خلاصه حوادث دیگری هم که همهی آنها مثل یک فیلم سریع از جلوی چشمان برزخیام میگذشت که بسیار برایم تازگی داشت و حیران بودم سرگردان بودم جریان چی است؟ گفتم خدایا چی شده است؟ آیا زندهام؟ مردهام؟ چون جایی را نمیدیدم فقط با چشمهایم برزخیم میدیدم.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- از تعداد بیهوش شدنها، بههوش آمدنها یکی از این مرتبهها؟
- بله بله.
- در یکی از این مرتبهها حالا به یاد آوردید؟
- به یاد آوردم اما وسطش بود آن اوایل نبود.
- در آن چند مرتبهی اول شما در آن حالت بودید؟
- بله همین بود.
- بعد از آن چند مرتبه ها، حالا یکی از مرتبهها حافظه عمل کرد؟
- بله حافظه عمل کرد، به چه صورت؟ یادم آمد که عه موشکی زده بود، موشک اولی من رفته بودم. آنجا استارت خورد. موشک اولی که خورد به پل قدیم، من آمدم خانه بعد برای خانواده تعریف کردم بعد آمدم داخل، یواش یواش ذهنم فعال شد. بعد من آمدم پیش همسرم. یاد همسرم افتادم که کنار سجاده بود. بین صلاتین بود چون یک نماز مغربش را خوانده بود بعد همه چیز یادم آمد که بله مثل اینکه موشک دیگری هم زدند. چون یک لحظه یادم آمد که موشک اولی را زدند. گفتم پس موشک دومی را هم زدند حالا کجا زدند؟ نزدیک خانه ما زدند نمیدانستم که حالا وسط خانهی ما زدند. چون خوب زیر آوار بودم دیگر. ولی حس کردم که افتادم و خانه خراب شده است اتاق خراب شده است و افتادم پایین، پس افتادم زیرزمین. پس افتاده است کجا؟ نزدیک خانهی ما. که اینطوری خراب شده است خانه. خب گفتم که اینجا دیگر دفع میشوم داخل زیرزمین
- حالا متوجه شدید شما ته زیرزمین هستید!؟
- بله قبل از اینکه این را بگویم من با آن دست راستم که آزاد بود دست را کشیدم روی زمین که موقعیتم را بسنجم یک سنگی دستم آمد، بعد یادم آمد که موشک زده فهمیدم که موشک دومی را زده است، و فهمیدم که در زیرزمین افتادهام. یاد همسرم افتادم. گفتم حالا همسرم که آنجا پیش من بود، صدایش کنم او را هم دلداری بدهم، بکشمش طرف خودم، از او مواظبت کنم تا بلاخره نترسد. هر چه صدایش کردم هر چندم صدایم خیلی ضعیف شده بود چون خیلی خون از من رفته بود، با صدای ضعیف صدایش میکردم هر چه صدایش کردم جواب من را نداد. گفتم حتما بیهوش جایی افتاده است. با دست راستم که آزاد بود همین طوری کشیدم، گفتم نزدیک افتاده بیهوش بکشمش طرف خودم و دلداریاش بدهم. به هوشش بیاورم با اون صحبت کنم، نترسد.
- تمام بدنتان زیر خاک بود به جز یک دست؟
- به جز یک دست راست، دقیقا همین دست راستم آزاد بود، تمام بدنم زیر خاک و آوار و اصلا نمیتوانستم تکان بخورم. حتی دستم را هم نمیتوانستم تکان بدهم. دیدم نتوانستم همسرم را حتی نزدیکم هم نبود. چون دستم به او نمیرسید. افتاده دورتر از من و بیهوش افتاده یک گوشه دیگر. بعد گفتم خب حالا که موقع رفتن است به یاد همسرم و نمازش افتادم گفتم پس خوب است من هم نماز بخوانم و با نماز بروم که انشاءلله تخفیف اعمالم بدهد. دست راستم که آزاد بود زدم روی خاکها تیمم کردم و شروع کردم. گفتم سه رکعت نماز مغرب قربت الی الله شروع کردم به نماز خواندن بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین آمدم تا حمد میخواندم بعد حمد بیهوش میشدم. تا سه بار انجام دادم دیدم نمیتوانم ادامه بدهم، دیگر به توبه و استغفار و راز و نیاز با خدای خودم که تنها انیس و مونسم بود زیر آوار. هیچ چیز آقای موزون به دردم نمیخورد جز خدای مهربانیها.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- چیزی که من آنجا حس کردم خیلی فراتر از این حرفها است دنیای دیگری است. فراتر از این چیزهای دنیایی است. یک حس بسیار شعف است. قرآن میگوید بزرگترین لذت اصلا کیف میکردم.
- من دارم به چیزی که میشنوم شک میکنم! شما زیر آن آوار سنگین، با بدن پر از خون، شعف و حض و لذت میبردید؟
- بله. کاملا. چون وقتی که ارتباط برقرار کردم من با تنها غمخوارم، رحمان و رحیم بود آن خدای مهربانیها بود که از مادرم به من نزدیکتر بود، خیلی لذتبخش بود. حظ میکردم با او بازی میکردم با او درد و دل میکردم. انگار سرم روی بالینش بود و نوازشم میکرد و
- هیچ وقت این تجربه را داشتید قبل از آن؟
- خیر، خیر.
- در طول عمرتان هیچ وقت نداشتید؟
- اصلا. به هیچ وجه.
- پس آن شد که هیچ وقت این تجربه را، این ارتباط نزدیکی و شعف و حض و لذت از ارتباط با خدا، بعد از آن اتفاق افتاد برایتان هیچ وقت؟
- هیچ وقت به این اندازه نبود
- نبود؟
- نبود. فقط وقتی مرورش میکنم این ارتباط خیلی وصل میشود و لذت میبرم. یک انرژی مثبتی از آنجا میگیرم. چون وصل میشوم به انرژی مثبت مطلق. به نور مطلق. به خوبیهای مطلق.
- یعنی شما آنجا، دارم گزارههایی که شما میفرمایید را مرور میکنم. پس سبکی، رهایی، حظ، شعف، لذت ارتباط نزدیک با خدا، سرم انگار روی پاهایش نوازشم میکرد انگار، الان در زندگی هر موقع میخواهید انرژی بگیرید انرژی مثبت به آن لحظه فکر میکنید؟
- بله. من آن موقع که زیر آوارم دست من اینجام سوزش داشت اینجام چون ضربه خورده بود کامل کنده شده بود، یعنی به صورت پاره شده بود و کنده شده بود دستم را گذاشتم اینجا، سوزش و درد و اینها را هم داشتم اما وقتی
- الان این سمت صورتتان که کنده شده بود آثار از آن هست آثار جراحت وجود دارد؟
- بله دیگر. من چشم چپم مصنوعی است خب؟ بعد عرضم به حضورتان، کمرم هم به شدت آسیب دید که یکی از مهرههایش شکست که دکتر به من گفت که اگر شما یک میلیمتر بیشتر آمد به تو و آن ضربهای که خوردی، یک میلیمتر بیشتر بود، قطع نخاع میشدی. من چهل روز در بیمارستان لبافی نژاد همین تهران تا چهل روز که آنجا بودم، پا نداشتم.
- منتقل کردند شما را به تهران؟
- بله، اول از دزفول به تهران. از خدا آنجا در... که بود با تخت بردند در همان بیمارستان لبافی نژاد. از خدا خواستم خدایا من پاهایم را از تو میخواهم پاهایم بروم مسجد، قرآن بخوانم اینها را از من نگیر. همان بعد چهل روز پاهایم را به من داد و این شد سپاسم از خدا که یک چشم هم برایم گذاشت و از او میخواهم که تا آخر عمرم اینها را از من نگیرد و مسجد و قرآن خواندن را از من نگیرد.
- انشاءالله.
- این توفیق را همیشه به من بدهد.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- خارج شدید؟
- بعد از مدتها که زیر آوار بودم که دوستانم میگویند دو یا سه ساعت بود یک صدایی کم کم شنیدم. صدایی که شنیدم گفت مش ابراهیم، اسم پدرم را میگفت، منم آمدم. آمدم. این مرحوم فایزینیا بود که از فامیل ما بود. وقتی به من نزدیک شد گفتم من محمودم بابام نیستم.
- دستم راستم را گرفت که بکشد، گفتم عمو، چون به او میگفتم عمو، به اصطلاح یا دایی مثلا. کشید گفتم دایی الان دستم را میکنی. آنقدر جان نداشتم گفتم الان دستم کنده میشود. بعد خاکها را از سرم برداشت. بعد من را روی کولش گذاش. تا آمد بالا، چون تمام زیرزمین خراب شده بود پلههایش کامل خراب شده بود.
- شما دستانتان جان داشت که او را بگیرید؟
- نه او دستهای مرا گرفت یعنی من را روی کولش گذاشت، دستانم را گرفت و به صورت دو دستم را با یک دست گرفت با چهار دست و پا آمد بالا از پلهها. بعد من سردم بود کمرم به شدت درد میکرد خیلی درد میکرد. بعد گفتم خیلی سردم است، کمرم خیلی درد میکند. ایشان پتویی روی من گذاشت. بردند بیمارستان افشار و بعد بیمارستان پایگاه که چشمم را تخلیه کردند که منحل شده بود در پروندهام نوشته بود که یک شیشهی 5 سانتی خورده است دقیقا وسط مردمک چشم و منهدم شده است چشم چپم. فردای آن روز با مجروحین دیگر آوردند تهران که ۴۰ روزی تهران بودم که بعد از ۴۰ روز نتوانستم دیگر بایستم، گفتم به مسؤل بنیاد شهید، گفتم که من باید برای چهلم خانواده باید باشم. که برای چهل روز خانوادم همان روز با هواپیما من را فرستادند دزفول.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- به من گفتند، گفتند وقتی که خانومت را پیدا کردیم هی گفته است، محمود پیشم بوده است، محمود را پیدا کنید. محمود پیشم بوده است و ایشان باعث خدا رحمتش کند که من را پیدا کنند که آمدند زیرزمین و من را پیدا کردند.
- بعدا شهید شدند ایشان؟
- ایشان در راهی که میخواستند ببرند او را بیمارستان متاسفانه چون اکسیژن نبود که تنفس به او بدهند
- امکانات نبود.
- امکانات نبود، متاسفانه شهید میشوند. در راه بیمارستان افشار شهید میشوند.
- خانوادهای که فرمایش کردید بیست و سه نفر آنجا بودند اینطور که متوجه شدم شما تنها کسی بودید که موقتا میشود گفت دچار مرگ شدید، اما برگشتید. از آنجا برگشتید و تنها بازمانده خانواده خودتان هستید؟
- نه خواهرم هم هست که من و خواهر زیر آوار ماندیم بحمدلله خواهرم چیز زیادی نشد و ایشان اول نجات پیدا کردند و برادر بزرگم بیرون بود. یعنی از خانواده ما یک بردار و یک خواهر با من ماندیم.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- من خودم گیج بودم آن ضربهای که به سر من خورده بود؛ فراموشی موقت به آدم میدهد. میآمدند جایگاه این بندگان خدا را از من میپرسیدند. آن برادر زاده کوچکم دو ساله است الهی برایش بمیرم، پیدا نمیشد! پیدا نمیشد. از انفجار موشک پرت شده بود در خیابان، زبان بسته طفلی برایش بمیرم. داداشم بیست سالش بود شکمش کامل باز شده بود. ببینید من اینها را نمیگفتند که، الان فامیلها جسته و گریخته بعد سی سال گفتند. به شما التماسشان میکنم نمیگویند زبان بستهها
- چند نفر در آن خانه شهید شدند؟
- بیست و دو نفر شهید شدند. یک برادرم هم در فتح النبین شهید شد. جمعا بیست و سه نفر که دوازده نفر درجه یک و بقیه درجه دو
- شما خانواده نفره بودید که دوازده نفر از شما شهید شدند و سه نفر باقی ماندید.
- بله، درست است.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- پیامد نتایج ارتباط بعد از مرگی که برای شما رخ داد، چه شباهتهایی با پیامدهای، تجربههای مرگ موقت دارد؟
- به آن دید متعاقب که، از یک ارتباط، بعد از مرگ داشتم، در وهلهی اول میخواهم از تغییر نگرشم نسبت به مرگ بگویم. قبل از این که، این تجربه را داشته باشم، خیلی از مرگ میترسیدم، چون میترسیدم یک لحظه نیست شوم و دیگر نباشم و این حس، بعد از آن تجربه کاملا عوض شد. الان دیگر هیچ ترسی از مرگ ندارم. البته چیز دیگری هم هست که، هیچ انسانی دوست ندارد و آن هم خود پروسهی مردن هست که گاها میتواند با درد و سختی همراه باشد و البته هیچ انسانی همچین چیزی را دوست ندارد تجربه کند. ولی از خود کلیت مرگ ترسی ندارم. مثلا اگر کسی به من بگوید که فردا خواهی مرد، بیشتر احتمالش هست که خوشحال شوم تا بترسم و چیز دیگری که هست این است که قبلا خیلی مطمئن نبودم که زندگی بعد از مرگ هم ممکن است وجود داشته باشد یا اینکه بعد از مرگ چه میشود که این برعکسِ همان سوال اول است و خب الان صد در صد مطمئن هستم که مرگ پایان ماجرا نیست و همه چیز مثبت پیش میرود. یکی دیگر از اثراتی را که خودم مشاهده و حس کردم این بود که بیشتر در عمق وجودم فرو بروم. مثلا در مورد احساساتم، قبلا بیشتر احساساتم را پنهان میکردم و بروزشان نمیدادم ولی در حال حاضر بیشتر احساساتم را درک و بیان میکنم. یک بحث دیگر درمورد سطحی نگری است خب قبلا آدم سطحی نگرتری بودم. ولی الان وقتی آدمهای دیگر را میبینم که چقدر بخاطر مسائل پیش پا افتاده نگران میشوند با خودم فکر میکنم آدم چطور میتواند بابت همچین چیزهای سطحی و بیاهمیتی خودش را آزار بدهد و حرص بخورد. در حالی که مهمترین چیزی که وجود دارد عشق است. این دریافت بعد از تجربه ارتباط بعد از مرگ قویتر شد و الان هم وجود دارد و همچنان من خودم را با موضوعات عمیقتری درگیر میکنم و باید بگویم که در واقع تاثیر خیلی زیادی روی من داشت.
- از همراهیتان در این برنامه ممنونم.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- فکر میکنید کسانی که به خودشان، دیگران آزار میرسانند، اینها هم اگر بروند آن طرف همان سبکی، رهایی، حظ و نشاط همانهایی که شما تجربه کردید اینها آنجا تجربه میکنند؟
- خیر اصلا، نخیر هر کسی که اینجا باشد خوب باشد با دیانت باشد، کسی را اذیت نکند، مردم آزار نباشد، دل نشکند، مطمئنا آنجا هم خوب است. اما عکسش هم صادق است اگر من اذیت کنم مسلما قلبم تیره میشود و این اذیت کردن، این مثلا اختلاس کردن، هی قلبمان را تیرهتر میکند تیرهتر میکند تا کاملا نابود میکند. تا تاریک تاریکش میکند. هم ذهنم و هم قلبم را. وقتی رفتم آن طرف در تاریکی مطلق، چون این جا نخواستم، روشنایی را نخواستم، پاکی را نخواستم. این است که دست خودمان است اگر پاکی و درستی را خواستیم آنجا هم پاکی و درستی و روشنایی است. اما اگر این جا نه تاریکی را خواستیم خب و فقط دنیا را خواستیم خدا هم دنیا را به ما میدهد.
- سی و هفت سال میگذرد، شما چرا انقد این خاطره این تجربه برای شما مانده که حتی گفتید وقتی دستم را میکشیدم روی خاک یک سنگ آمد زیر دستم، تا این حد جزئی چرا یادتان هست؟ هیچوقت به این فکر کردهاید چرا این آنقدر پررنگ باقی مانده و جزئیتاش هم حتی فراموش نمیشود؟
- این که خیلی دوست داشت همچین چیزی را، یعنی
- دوست داشتنی بوده است برای شما؟
- یعنی من خودم نمیدانستم چه چیزی دوست دارم ولی خدا میدانسته است که من چه چیزی دوست دارم، دوست داشتن در ضمیر من میدانسته است من با تمام سلول سلول وجودم این را حس کردهام.
- پس این اتفاقی که آنجا افتاده دوست داشتنیترین چیزی بوده که با وجود شما میخوانده و خدا این را به شما داده است و درکش کردهاید؟ بخاطر همین از حافظه شما خارج نمیشود با تمام وجودتان.
- چون خیلی آن خاطره را دوستش دارم فراموش هم نمیکنم.
- هر وقت.. مرور میکنم و دوباره انرژی میگیرم از انرژی مطلق، که خدای بزرگ است.
- و به خاطر همین فراموش نمیشود؟
- و به خاطر همین فراموش نمیکنم.
- بعد از این، بازگشت به زندگی و این تجربهی زیبا و قشنگی که داشتید، می شود گفت که، شما دیگر، از ظهر تا الان، هیچ خطا و گناهی نداشتید؟
- البته نمی شود این را گفت، انسان ممکن الخطا است و من همیشه، خودم را سپردم به خدای خودم.
- این چه تاثیری گذاشت در نگاه شما نسبت به معنای زندگی؟
- به یک مرحله ای میرسد آدم که، همان میگویند که یقین است، واقعا به مرحلهی یقین میرسیم. دیگر اگه تمام دنیا بگویند، مثلا این هست، من باور نمیکنم. بگویند مثلا فرض کن، نه بابا، دنیا همین که هست. اصلا من باور نمیکنم.
- چون شما آن طرف را دیدید؟
- من آن طرف را دیدم. لمس، قشنگ لمس کردم. رفتم، ماندم و خداوند میخواست، چون انسانها، همهی ما، تک تک انسانها، رسالتی داریم. شاید خداوند، این رسالت را گردن من گذاشته است. شاید میخواستد بیاید، من را بگذارد زنده، بیایم این رسالت را انجام بدهم.
- نسبت به مرگ چطور؟ دیدگاه شما بعد از آن واقعه، نسبت به مرگ این شد که، مرگ یعنی چی؟ مرگ چی هست؟
- مرگ یعنی: تولدی دیگر. من اصلا حس نمیکنم، من فکر نمیکنم که مرگ یعنی نیستی، یعنی تمام شدن، اتفاقا، اول راه است. اینجا حالا 6۰ سال، ۷۰ سال، هر چی
- شما آن جا حس کردید که متولد شدید و باز به یک زاویهی دیگر فرمایش کردید که من، انگار بیدار شدم؟
- بله.
- خواب بودم، انگار بیدار شدم.
- بیدار شدم. آن موقع که من ۲۳ سالم بود و این اتفاق افتاد، در حد یک، قبل، ولی باور نه، ولی الان با تمام وجودم باور دارم، یعنی اگر تیکه تیکهام بکنند، خب؟ ذره ذرهام بکنند، آن ذره ذرهی وجودم می گوید که، آره، عالم غیب هست. این چیزهایی که ائمه اطهار میگویند، پیامبران میگویند، حق است. مرگ حق است. آره، وجود دارند. معاد حق است. آخرت حق است. بهشت و جهنم حق است. همهی این ها را که می گویند، حق است.
- شما این تجربه را از چه وقت شروع کردید به صورت علنی بیان کنید؟ به همه بگویید و همگانی کنید؟
- من، از گفتن این جریان که بعضیها فکر نکنند که میخواهم خودم را مطرح کنم ابا داشتم.
- به خاطر این هست که قضاوت نشوید توسط مردم، پنهان میکردید.
- آره، آره، کاملا همین طور هست که فرمایش میکنید.
- به خاطر این که قضاوت نشوم، به خاطر این که نگویند که میخواهد خودش را مطرح کند، خانوادهاش را مطرح کند نمیگفتم. تا این که یک روز آقای دکتر سنگری، ایشان یک روز آمد پیش من و گفت که، گفت اگر حضرت زینب نمی آمد مسایل، عاشورا در کربلا میماند و من تا الان نمیآمد دست من و شما. تو هم باید، آن ها کار حسینی کردند، تو هم باید کار زینبی بکنی، مثل حضرت زینب. باید بگویی، اگر نگویی خطا است. گفتم خب من میخواهم اجرم بماند، حمل بر خودستایی نباشد. گفت نه، ول کن این حرف ها را، این حرف ها برای همه هست. حتی برای آل هست، برای اساتید هست، برای ائمهاطهار هست. پشت سرشان قضاوت می کنند، قضاوت به ناحق هم می کنند، مهم نباید باشد. تو، مهم این است که بگویی.
- خب البته، در برنامه هم که من از شما خواهش کردم که بیایید، باز فرمایش کردید که یک مطالبی هم هست که، بعد از این که آقای دکتر سنگری هم از شما خواهش کردند، باز بخشی را هنوز نگفتید و من ممنونم از این که، این موارد را در برنامه فرمایش کردید. انشاءالله که تنها، باز باشد برای شما و امیدوارم مردم از این قضاوت کردن ها دربارهی کسانی که، تجربهی نزدیک به مرگ دارند، دست بردارند. چون تجربه گران نزدیک مرگ، همه از این موضوع گلایه دارند و پنهان میکنند، تجربه را میگویند مبادا که،
- قضاوت نشوند
- قضاوت بشوند، بله و بگویند که اینها دروغگو هستند یا ذهنشان آشفته است.
- بله.
- دیدیم که این عزیز هم وطن زیر آوار سنگینی ناشی از انفجار موشک بوده است هیچگونه دردی احساس نکردهاند و گفتهاند من در کمال آرامش و بی دردی بودم همین حالت برای تصادفها هم گزارش میشود و تجربهگر میگوید که من کمترین دردی احساس نکردم همین حالت برای افرادی که غرق شدهاند و تجربهای نزدیک به مرگ داشتهاند باز هم گزارش شده است و میگویند من زیر آب زمانی که از بدن جدا شدهام کمترین دردی یا ترس و نگرانی نداشتهام همه اینها نشان میدهد در سوانح فرد زیرآوار است آوار انفجار یا موارد این چنینی دردی را احساس نکرده است و آنچه را که ما احساس میکنیم یا تصور میکنیم یک شرایط دلخراش و جانکاه بوده است برای افراد اینطور نیست یک فرد از بدن جدا میشود دردها برای او و معمولا همان لحظه اول قبل از اینکه درد وارد بشود به بدن روح جدا میشود حتی قبل از اینکه گفتیم قبلا در برنامههای دیگر ماشین برخورد کند فرد از بدن جدا میشود این را از این جهت عرض کردم اگر عزیزانی دارید که در زلزله و یا حادثه مشابه از دست دادید مطلع باشید که زمانی که روح جدا میشود.