آوانما
آوانویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- تجربهی نزدیک به مرگ. پدیدهای به قدمت زندگی. حالتی که فرد برای مدتی کوتاه از کالبد جسمانی خود بیرون میشود و پس از درک و مشاهدهی عالم بیرون از جسم دوباره به بدن خود باز میگردد. اینها مسافرانی هستند که از آن دنیا بازگشته و برای ما خبرها دارند. اما ما نمیپرسیم و آنها نمیگویند و اینک اما وقت گفتن است و شنیدن.
- خب چه اتفاقی افتاد؟
- بله سال ۱۳۸۱ بود، من به علت سینوزیت دارم، سینوسهایم عفونی شده بود به شدت درد داشتم. حدود دو ماهی درد شدید داشتم. دیگر طاقتم تمام شده بود حقیقتا. فکر میکنم نیمههای دی ماه بود، شب ساعت ده شب اینقدر دردم شدید بود که دیگر طاقت نمیآوردم. همسرم و بچهها خواب بودند. شب سردی هم بود.
- چند تا بچه دارید؟
- دو تا پسر دارم، دو تا دختر دارم.
- خدا حفظشان کند.
- زنده باشید انشاءالله. همان در بحبوبحهی درد شدید و اینها که بودم، برگشتم نمیدانم حالا چه دلیلی داشت من ساعت پشت سرم را نگاه کردم، روی ساعت ده شب بود. یک دفعه برگشتم، سرم را گذاشتم روی بالشت، پیشانیام را گذاشتم روی بالشت. گفتم خدایا تسلیم شدم. نمیدانم چرا این کلمه به زبانم آمد. دیگر همین را که گفتم، دیگر هیچ چیز نفهمیدم. زمانی به خودم آمدم که بین زمین و آسمان معلق بودم.
- زمین و آسمان یعنی در فضای اتاق یا بیرون از اتاق؟
- نه نه داخل اتاق بودم اول به حالت نه ایستاده، نه به حالت. ولی یک حالت بین حالت پرواز و حالت ایستاده دیدم بدنم معلق است.
- شناور است.
- بله شناور است. نگاه کردم، دیدم خودم که افتادم بالشت، اصلا سرم روی بالشت است. اطراف را قشنگ حالا چطوری بگویم؟
- ۳۶۰ درجه.
- بله یعنی کامل احاطه کامل داشتم. دیدم همسرم، بچههایم خواباند. خیلی سکوت است. هیچ صدایی نبود. متوجه شدم که من از بدنم خارج شدم.
- متوجه شدید؟
- بله، دقیقا همان لحظه متوجه شدم که من از بدنم خارج شدم و هیچ دردی ندارم. هیچ دردی دیگر نداشتم. هیچ ناراحتی نداشتم.
- آن سردرد بر طرف شده بود؟
- اصلا کلا تمام هرچیزی که یعنی هر استرسی، سردرد داشتم، هر مشکلی که داشتم رفع شده بود. خودم بودن و یک آرامش عظیمی که وجود من را گرفته بود و زمانی که به خودم نگاه کردم آن جسدی که روی زمین بود، هیچ احساسی نداشتم بهش که حالا احساس غم باشد، ناراحتی باشد، هیچ عکس العملی نداشتم.
- شگفتی چطور شگفتزده بودید؟
- حتی شگفتزده هم نبودم.
- خیلی عادی بود.
- عادی بود برای من. انگار که اصلا تجربه کردم این را. نمیدانم حالا چرا؟ حتی یادم میآید گفتم که این مثل یک لباس کهنه است که درآوردم از تن من افتاد، از وجود من افتاد و حتی خوشحال بودم، خیلی خوشحال بودم که این اتفاقا برای من افتاد.
- حس لباس و کهنه بودن؟
- بله، دقیقا مثل یک لباس کهنهای که شما در میآورید میاندازید، هیچ احساسی بهش ندارید. این حالتی بودم نسبت به جسمم. تا این که متوجه شدم که یک آگاهی عظیمی به من رسید، متوجه شدم من باید به سمت پنجره بروم.
- باید بروم یا دلم میخواهد که بروم؟ میل داشتید یا یک احساس اجبار بود؟
- نه نه، یک چیزی من را میکشید سمت پنجره.
- بله
- انگار که آگاهی میرسید بروم آن سمت. زمانی که من به سمت پنجره، نه این که حرکت باشه حرکتی نبود، یعنی همان لحظه که میآمد فکر، همان لحظه آنجا قرار داشتم.
- بله،
- آنجا که بودم، متوجه دو تا فرشته شدم. به قدری زیبا بودند،
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- چرا میگویید فرشته؟ چطوری این کلمه بعدا انتخاب شد؟ آنجا احساس کردید آنها فرشته هستند، خودشان معرفی کردند؟
- هیچ معرفی نبود، من اصلا تا آنها را که دیدم اصلا این به روح و قلب من الهام شد که اینها فرشته هستند. حالا نمیدانم در آیین ما میگویند.
- یعنی همانجا دریافت کردید فرشته بودنشان را.
- بله بله، دقیقا همانجا بود که بسیار بسیار زیبا بودند. بسیار نورانی بودند. از جنس لطیف بودند. بعضیها میگویند شاید که مثلا از رفتگانشان را ببینند، ولی من هیچ نسبیتی با اینها نداشتم. ولی احساس کردم چقدر آشنا هستند برای من. انگار همیشه با من بودند، این حالتی بود.
- بله بعد به من گفتند که، گفتن هم نه زبانی صحبت نمیکردیم، همینطور که نگاه بود، همه چیز دریافت میشد. تبادل افکار اصلا مثل تله پات نمیدانم، تله پاتی بود یا هر چیزی که بود هیچ زبانی نبود که بخواهم با آن صحبت کنم. همان نگاه کافی بود.
- خب چیزی هم بین شما تبادل شد؟ شما چیزی هم گفتید و شنیدید؟
- بله خوشحال بودند.
- آنها؟
- بله، ابراز شادی کردند و به من گفتند خوش آمدی. خوش آمدی، و بعد
- گفتند، یعنی همان معنا را منتقل کردند؟
- بله منتقل کردند. حس شادی عجیبی بود، حس آرامش عجیبی بود. بعد به من گفتند برویم باید برویم، به من گفتند باید برویم. قرار است که برویم. چون که من دیگر تسلیم محض شده بودم، برایم سوال نبود که حال میخواهم کجا بروم، چه مسئلهای قرار است پیش بیاید. چه اتفاقی میخواهد بیافتد برای من. زمانی که رفتیم، همینطور من اوج میگرفتم با این فرشتهها. خیلی زیبا بود. آنجا سکوت محض بود، تاریکی بود. ولی سکوت محض و تا یک جایی دیدم که صدای آواز، نه آوازی که بگویم مثل آواز زمینی نبود، نغمههای فضایی و اصلا نغمههای بهشتی بود، من میشنیدم.
- معنا داشت آنها یا؟
- بله بله، معنایش هم در زمینه عبادت بود. میدانید، نغمهها ستایش پروردگار بود. چیزی نبود میخواهم بگویم که، حالا
- چه کلمهای؟
- بله، کلمهی خاصی نبود. ولی این نغمهها اینقدر لطیف بود که من به هیجان آمده بودم و اصلا شوقی سر تا پای وجود من را گرفته بود که گفتن آن را اصلا نمیشود، تعریف کنم چون واقعا زبان قاصر است. بخواهم آن حالتها را بگویم اصلا به هیچ زبان و زمینی نمیشود. هیچ کلمهای تا الان برای آن پیدا نکردهام.
- زمانی که اوج گرفتیم، من به سمت یک نور عظیمی رفتم. به اندازهای این نور شدید بود که من فکر میکردم با اینکه دیگر جسمیت نداشتم ولی همان روح من، احساس میکردم در حال انفجار است، این حالتی داشت.
- اینکه جسمیت نداشتید، یعنی فقط نگاه بودید؟ فقط توجه بودید؟ هیچ دست، پا به هیچ شکل، به هیچ هیئتی نداشتهاید؟
- نه آن لحظه من هنوز بودم. هنوز بعد روحانی من تجسم میکردم که من دارم، دست دارم، پا دارم.
- و میدیدید اینها را؟ دست و پا و اینها را؟
- دقت نکردم اصلا.
- دقت نکردید؟
- به هیچ عنوان
- یعنی به یاد نمیآورید که دست دیده باشید؟ پا دیده باشید؟ اما حس هویتتان را داشتید؟
- بله، آن ضمیر باطنی من، آن ضمیر ناخودآگاه من، حس میکرد این را که هنوز دارم.
- بله
- زمانی که دیگر نزدیک شدم به آن نور، به قدری این شدید بود که دیگر آنجا احساس کردم من دیگر نیستم. هم بودم، هم نبودم.
- به خاطر بزرگی آن نور؟
- بله، عظمت آن نور. هم بودم هم نبودم. بعد قشنگ یادم میآید که آن لحظهای که من به سمت نور رفتم، مثل مادری که فرزندش را در آغوش میگیرد، شاید هزاران هزار برابر بیشتر این نور مرا در آغوش گرفت و من ضربان قلب هستی را آنجا متوجه میشدم. طنین صدای این قلب هستی را، آنجا متوجه میشدم. این نور اینقدر عظیم بود، سرشار از عشق بود که من اصلا نمیتوانم تعریف کنم. ولی با این که تجربه ام سالها از آن گذشته است، ولی هر لحظه، آن برای من تداعی میشود. به قدری این عشق عظیم بود که حتی نمیخواستم رهایش کنم، حتی نمیخواستم رها شوم. هر زمان که لحظه به لحظه که من در آغوش این نور بودم، آگاهی همهی هستی به سمت من هجوم میآورد. احساس میکردم من تمام دانش هستی را دارم دریافت میکنم. یعنی آنقدر به وجد آمده بودم از آن عشق و از آن عظمت نور الهی که حتی به هیچ چیز دیگری اهمیت نمیدادم. من فکر میکردم که دیگر یکی شدم با نور.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- از این نور بیشتر برای ما بگویید.
- خب نور
- جهت داشت؟
- نه، هیچ جهتی نداشت. هیچ جهتی
- رنگ داشت؟
- رنگش بله. به اندازهای این نور روشن بود که تمام روشنایی جهان را اگر بخواهیم در کنار این قرار دهیم، شاید حتی یک هزارم آن نور نمیشد. متوجه هستید؟ و به اندازهای عشق از این نور متساعد میشد که دیگر من هیچ آرزویی نداشتم. احساس میکردم که من به آنجا رسیدم. من متعلق به این بودم و به این رسیدم و اصلا دوست نداشتم حتی ثانیهای، چون زمان که وجود نداشت. اصلا نمیخواستم که جدا بشوم از این.
- همه آروزهایتان برآورده شده بود؟
- اصلا دیگر آرزویی نبود که به آن فکر کنم. آنجا دیگر بحث آرزو نبود. چون آنجا دیگر به چیزی فکر نمیکنی اصلا. چون خودش هست. ما همه ذرهای از نور خدا هستیم دیگر و آنجا بود که دیگر اصلا. من قبل از تجربهام خیلی درگیر بودم، درگیر بیماری، حالا مشکلات دیگری که بود، همیشه میگفتم چرا این اتفاقها برای من میافتد؟ چرا مثلاً زندگی من باید اینطوری باشد که چرا این مسئله برای من پیش آمده، این بیماری برای من پیش آمد. همیشه دنبال این چراها بودم. خیلی تضاد در زندگی من بود و خیلی مسائل بود. نمیتوانستم با آنها کنار بیایم.
- و آن لحظه اینها همه از بین رفت؟
- تمام اینها از بین رفت.
- چرا از بین رفت؟
- به خاطر اینکه علت آن را به من گفتند.
- آهان با علتش آشنا شدید.
- علت گفته شد، بله.
- و علتها درست بود، سر جایش بود؟
- دقیقاً تمام این اتفاقات باید میافتاد. تمام این اتفاقات باید میافتاد، تا من آن درسی را که باید یاد میگرفتم از آمدن به این زندگی، آن دست را گرفته باشم. من نمیدانم چه مدتی آنجا بودم. از نظر بعد زمان، زمانی آنجا وجود نداشت برای من. دیگر بعد از آن که نور، کم کم از نور جدا شدم، چون دیگر آگاهیها به من رسیده بود.
- این جذب شدن و جدا شدن مکانی که نبود؟
- نه نه اصلاً هیچ مکانی وجود نداشت.
- این که میفرمایید نور صحنه هر چه بیشتر من را به خودش جذب میکرد، یعنی چه؟ یعنی یکیتر میشدید؟ یعنی از نظر مکان جلو میرفتید؟
- نه، نه!
- یا از نظر آگاهی بیشتری؟
- نه آگاهی میگویم، هر سری که من به سمت نور بیشتر جذب میشدم، آگاهی به سمت من هجوم میآورد.
- این جذب یعنی توجه؟ یا نه باز هم چیز دیگر است؟
- توجه نمیشود گفت.
- آیا یک کلمه پیدا نمیشود برای آن به نظرتان؟
- نه اصلاً من هرچه خواستم در این سالها حتی بگویم پیش خودم، نتوانستم.
- فقط یک چیز را مطمئن هستید، اینکه میگویید جذب نور، منظورتان این نبود که شما درون منبع نور نزدیک و نزدیکتر و یا فرو میرفتید و یا مکانتان جابهجا میشد. منظورتان این نیست؟
- نه، نه. این نیست منظور. چطوری بگویم؟ خیلی سخت است گفتن آن. اصلاً زمانی هم که یعنی آن عشق با شدت بیشتر من را در بر میگرفت. یعنی اینقدر آن عشق الهی عظیم بود که دیگر اصلا احساس میکردم که دارم دیگر من حتی اگر ذره هم بودم، آن ذره هم از بین رفت. دیگر چیزی وجود نداشت. این حالت برای من به وجود آمد. بعد از آن که نمیدانم چه زمان، چه قدر زمان برد این اتفاق افتاد. باز من آن دو تا وجود معنوی، روحانی را دیدم. از نور جدا شدم. به من اشاره کردند که باید به این سمت، به سمت چپ آنجا دقیقا جهت مشخص شد برای من.
- از اینجا به بعد مکان ایجاد شد؟
- بله، مکان ایجاد شد که اشاره کردند به این سمت باید بروی. که من نگاه کردم، زوم شد، مثل زمانی که فوکوس میکنیم دقیقا به یک چیزی، زوم شد روی نقطهی خانهی من، دقیقا همه جا فضای کرهی زمین تاریک بود، به غیر از آن خانهی من که بچهها خواب بودند آنجا و اینقدر این نورانی بود، نورانی بود، که خب به من چیزهایی نشان دادند آنجا گفتند: اگر نیایی اینطور میشود، اگر بیایی آنطور میشود. یعنی؛
- آهان، یعنی اگر برگردی به جسم خودت، این اتفاقات نمیافتد.
- بله.
- اما اگر برنگردی یک اتفاقاتی میافتد.
- برنگردی بچهها تحت شرایط خاص قرار میگیرند، به من گفتند. من حق انتخاب داشتم، حالا برای بعضیها شاید اتفاق نیفتد این، ولی به من حق انتخاب داده شد که بمانم یا بروم. ولی تصمیم گرفتم برگردم.
- به خاطر؟
- فرزندانم. پسر بزرگ من ۱۱ سالش بود. دختر کوچکم بود ۴ سال و نیمش بود. پسرم ۲ سالش بود. خیلی کوچک بودند. یعنی واقعا شرایط طوری بود که آن چیزی که به من نشان دادند قابل تحمل نبود برایم. با اینکه؛
- قدر و معنای مادر را اینجا میشود فهمید. شما آنجا را رها کردید به خاطر،
- آن عشق خیلی عظیم بود، خیلی عظیم بود. ولی باز نتوانستم در برابر این که حالا چه اتفاقی برای این بچهها میافتد مقاومت کنم. زمانی که داشتم میآمدم، گفتم چه قدر خوب شد، چه قدر خوب که اینها را برای همه مردم بگویم. بگویم تمام هستی از عشق به وجود آمده و هیچ چیزی غیر از عشق نیست، همان است. هر چیزی هست عشق است. میخواستم یعنی طوری بود که میخواستم بگویم صلح باشد، جنگ نباشد، مردم با هم مهربانتر باشند، هدفشان را دنبال هدف زندگی بروند و سعی کنند که هر قدمی که بر میدارند خیر و برکت و رحمت درونش داشته باشد. دقیقا در ذهن من این بود که برگردم و به همه بگویم که من چه دیدم و چه به من داده شد. ولی زمانی که از یک نقطهای به نزدیک کرهی زمین که رسیدم کاملا پرده کشیده شد روی تمام آن آگاهیها و من فراموشی محض گرفتم. یعنی هرچه که دیدم، هرچه که به من نشان داده بودند، مکانهایی که برده بودند، همه چیز از بین رفت.
- آن آگاهیها رفت.
- همه رفت. فقط غیر از اینکه دارم تعریف میکنم، تمام همه چیز از من گرفته شد.
- و شما بدون آن آگاهیها برگشتید به بدنتان.
- بله، زمانی که به خودم آمدم، دیدم که داخل فضای خانه هستم، ایستادم و دارم با تعجب به اطرافم نگاه میکنم، به همسرم، به بچههایم که خواب بودم.
- باز هم شناور؟
- نه نه! حالت ایستاده بودم.
- ایستاده روی کف اتاق؟
- بله، ایستاده بودم و داشتم به جسدم نگاه میکردم. همسرم سمت چپ بود، بچهها روی تخت بودند. اصلا، اینها نگاه میکردند و به صورت شیب، با درد خیلی خیلی شدیدی وارد بدنم شدم. به محض اینکه وارد بدنم شدم.
- این درد همان سردرد بود یا نه یک درد دیگر؟
- نه نه، یک درد، یک فشار خیلی وحشتناکی بود که نمیشد توضیح بدم. دردی بود که حالا چون به هر حال روح لطیف است و جسم سخت است، از ماده است، این درد باید باشد، یعنی گریزی از آن نیست. بنابراین وارد بدنم شدم. وارد بدن که شدم ناگهان نشستم. بلند شدم، نشستم. دو و بر و اطرافم را نگاه کردم، آنجا بهتزده شدم. دردم دوباره شدت گرفت. سردردم دوباره شدت گرفت، دوباره اضطرابم برگشت. آنجا بود که شروع کردم بلند بلند گریه کردم. فهمیدم که دیگر برگشتم به بدنم و آن تجربهای که داشتم خیلی آرامش داشت، خیلی خوب بود. اصلا هیچ چیزی با آن برابری نمیکند در این دنیا. یعنی شما اگر،
- همهی چیزهایی که آن لحظهای که نشستید، به یاد آوردید، همان چیزهایی بود که الان به ما گفتید؟ چون بعضی از تجربهگرها بعدها به یاد میآورند. شما همانجا به یاد آوردید تجربه را؟
- دقیقا همان لحظه به یاد آوردم.
- حتی آن لحظه که من از یک مرحله به بعد، آگاهیهایم را اکثرش را از من گرفتند.
- همان لحظه به یاد آوردم.
- آن را هم به یاد آوردید؟
- بله، همه را به یاد آوردم. خیلی گریه کردم که از صدای گریهی من همسرم بیدار شد. همسرم بیدار شد، گفت چه شده است؟ من برایشان تعریف کردم که این اتفاق افتاده. گفت بخواب، مشکلی نیست. نه! خواب دیدی شاید. من بلند بلند گریه میکردم، گفتم میخواهم برگردم دوباره. کاش اشتباه میکردم. اینقدر اشک میریختم، میگفتم من را برگردانید. تو را به خدا بیایید من را برگردانید. من نمیخواهم اینجا باشم. من نمیتوانم اینجا باشم. جای من اینجا نیست و به قدری گریه میکردم که همسرم با من شروع کرد به گریه کردن. گفت چه اتفاقی برای تو افتاده که من برایشان تعریف کردم. گفتم تنها دلیل من، برگشت من به زندگی فقط اینبود که تا یک زمانی که حالا نمیدانم چه زمانی هست، مواظب بچههایم باشم.
- ای مادر!
- سلام آقای پروفسور، من سه پرسش دارم، اول اینکه آیا دادهها و اطلاعات خاصی دربارهی علت مرگ در مرگهای تقریبی وجود دارد؟ و دوم اینکه چند درصد از این مرگها علتش اختلال در کارکرد قلب بوده و سوم اینکه چه تعدادی از این مرگها علتش ایست و سکتهی قلبی بوده؟
- در این زمینه آمار و ارقامی در اختیار ندارم. اما لازم است بگویم شاخصههایی که آقای مودی برای تجربههای نزدیک به مرگ توصیف میکند، میتواند در شرایط متفاوتی روی بدن، حالا ممکن است بعد از سکتهی قلبی، ضربهی مغزی، غرق شدن و حتی در شرایط عادی زندگی و یا حتی در حالاتی رخ بدهند که، در آن لحظه هیچ خطری جانی شخص را تهدید نمیکند. مثلا هنگام افسردگی، مدیتیشن، خواب و یا فریت خیلی نامحسوس و یا حتی در میان کارهای روزمره. البته اولین گزارشها مربوط به تجربهی نزدیک به مرگ از سوی کوهنوردانی ابراز شده که تجربهی سقوط در کوهستان را داشتند و در لحظات اندکی که در حال سقوط بودند تجربهی تجربه نزدیک به مرگ داشتند و مثلا گفتند که در آن چند ثانیه، کل زندگیشان مثل یک فیلم سینمایی برای آنها به نمایش درآمده است.
- از حضور شما در این مصاحبه ممنونم پروفسور.
- این تجربه چه تاثیری در دیدگاه شما نسبت به مرگ داشت؟
- کاملا دیدگاه من عوض شد حتی به زندگی، مرگ، حتی به زندگی دیدگاهم عوض شد.
- نسبت به زندگی چطور؟
- نسبت به زندگی! خوب مشتاقتر شدم برای زندگی.
- به زندگی مشتاقتر شدید؟
- بله! در حین اینکه مشتاق شدم به زندگی، مشتاق شدم که کمک کنم، مشتاق شدم که با عشق زندگی کنم و عشق را به اطرافیانم بدهم، دیدم نسبت به زندگی خیلی عوض شد، لطیفتر شد. من همه چیز را از دید الهیاش دیگر نگاه میکردم. هراتفاقی که میافتاد و هر مسئلهای پیش میآمد، هر ماجرایی که پیش میآمد، دیگر قضاوت نمیکردم دربارهی آن.
- اشتیاق شما به زندگی از کجا میآید؟ من نمیتوانم این را بفهمم، به من کمک کنید.
- خوب ببینید من قبل از این تجربه، زیاد با زیباییها زندگی نمیکردم، نمیگویم میانهای نداشتهام، ولی آنقدر درگیر زندگی شخصی خودم بودم توجه نمیکردم به اطرافیانم. همیشه در حال ناله کردن بودم. همیشه در حال چرا این را ندارم، چرا آن را ندارم، چرا زندگی من اینطوری شده است! ولی زمانی که مرگ اتفاق افتاد، خوب آن وسعت و عظمت این تجربه باعث شد دید من به زندگی باز شد. مرگ برای من فکر میکنم شیرینترین چیزی است که خدا برای ما قرار داده است. یعنی هیچ چیزی با آن برابری نمیکند. من دیدم خیلیها از مرگ ناله میکنند، میترسند. حتی اسم مرگ را جلویشان میگوییم، میگویند نگو این کلمه را، چرا اصلا از مرگ میگویید. مرگ نابودی و نیستی نیست، مرگ یک گذر است. حالا، یا مثلا مرگ را آنقدر سخت کنیم، توضیحش سخت باشد یا مثلا داریم زندگی میکنیم، زندگیمان را بکنیم، میگوییم این را بکنیم بهوقتش آن را هم تجربه کنیم.
- آیا بخاطر میآوردید که کل زندگی خودتان را دیده باشید ولو اینکه فراموش کرده باشید جزییاتش را، اما یادتان مانده است که همه گذشته زندگیتان را به شما نشان داده باشند؟
- فکر میکنم نشان دادهاند، چه دلیل؟ به این دلیل که گاهی اوقات اتفاقاتی میافتد یا یک حوادثی اتفاق میافتد، یعنی مسائلی پیش میآید احساس میکنم این را من دیدم یک جایی. حالا من شاید بگویم نمیدانم کجا دیدم ولی فکر میکنم در همان لحظهی مرور زندگی من دیدم. اتفاقاتی میافتد، به من نشان دادهاند، هم گذشته را، هم آینده را. به من کل را نشان دادهاند.
- ولی وقتی رخ میدهد یادتان میآید که این را دیدهاید؟
- دقیقا، رخ که میدهد من یادم میآید که این را من قبلا کجا دیدهام؟ من این اتفاق را دیدهام قبلا!
- ولی از قبل نمیتوانید چیزی را...
- نمیتوانید چیزی را پیشبینی و یا پیشگویی کنید.
- پیشگویی نمیتوانم بکنم. یک حسی،
- وقتی رخ میدهد فقط متوجه میشوید؟
- بله، یک حسی قبل از آن اتفاق میافتد برایم، احساس می کنم یک چیزی در شرف وقوع است ولی نمیدانم چیست!
- نمیدانید چیست!
- زمانی که اتفاق میافتد بعد میگویم خب من این اتفاق، انگار قبلا تمام این تجربه شده.
- علت حضور این فرشته ها را چه چیزی احساس میکردید؟ احساس می کردید اینها ماموریتی دارند؟ آیا آمدهاند راهنمایی کنند شما را، آیا آمدهاند فقط همراهی کنند، راهدهنده هستند؟ نقش آنها برای شما تعریف شده بود؟
- میشود گفت نقششان تعریف شده بود، ولی حس میکردم که اینها با من هستند. یک جور همدم بودند برای اینکه تنها نباشم یک همچین حسی داشتم که از قبلا هم اینها با من بودند.
- آهان از قبل انگار اینها را میشناختید؟
- بله، اصلا هیچ احساسی، اول دیدم احساس نکردم که غریبه هستند با من.
- احساس سابقهی آشنایی داشتید با این دو؟
- اینطوری حس میکردم که من شاید بارها این ها را دیدهام.
- و آنها هم همینطور بودند با شما؟
- آنها هم همینطور. انگاری که ما یک زمانی یک جایی همدیگر را دیدهایم و الان داریم دوباره همدیگر را میبینیم. یک چنین حالتی بود برای من؛ یعنی غریبه نبودند با اینکه از اقوام نبودند، آشنا نبودند. از هیچکدام از آشناهای من نبودند ولی برای من خیلی آشنا بودند.
- کاملا آشنا بودند.
- یک احساس انس و الفت خیلی قدیمی بین ما بود.
- خیلی قدیمی!
- خیلی قدیمی.
آوا نویس دوست خوش ذوق ناشنوایان
تبدیل صوت به متن برنامههای پرطرفدار تلویزیون
- مجموعهی مطالعهها و مصاحبههایی که داشتیم به این نتیجه رسیدیم که؛ تجربهگران وقتی به پایان مرحلهی تجربهی نزدیک به مرگشان میرسند در جایی به بدن بازگرداننده میشوند. سه صورت کلی دارد: یک حالت، بدون اینکه ملاقات با کسی داشته باشند و راجع به برگشتن کسی چیزی به آنها بگوید خود به خود به بدن برگشت داده میشوند و یا کشیده میشوند به سمت بدن. حالت دوم این است که؛ به آنها گفته میشود باید برگردید، وقت شما نرسیده است، زمان شما نرسیده است و اصرار میکنند به ماندن در آنجا، چرا که آنجا خیلی خوشایند و دوست داشتنی است برای عمدهی افرادی که گفته میشود باید برگردید. خوب اصرارها نتیجهای نمیدهد و میگویند شما زمانتان هنوز نرسیده است. زمان معینی است که برای آنها فرا نرسیده است و برگردانده میشوند. حالت سومی وجود دارد و آن اینکه فرد درخواست میکند من را برگردانید. صورت سوم، اکثریت افرادی که این صورت سوم را تجربه کردند بهخاطر عزیزانشان برمیگردند. برای اینکه آنجا شرایط خیلی خوب و دوست داشتنی است. و بهقول خودمان مرفه بوده است، اما تلاش میکنند، اصرار میکنند که من را برگردانید بهخاطر مادرم، بهخاطر فرزندانم، بخاطر همسرم یا هر کس دیگری. شاید به این فکر میکنید که چرا آن عزیزی که من از دست دادهام، البته به نظر من این عزیزان از دست داده شده نیستند، به این فکر میکنید که چرا عزیز سفر کردهی من آنجا اصرار نکرده است تا بازگردانده بشود؟ راهنمایی میکنم به دو واژه و خواهش میکنم در این مورد مطالعه کنید. اجل معلق و اجل معین. هم این عالم بیداری، اینجا را تجربه کردهاید، هم خواب را تجربه کردهاید، هم خیال، میتوانید خیال را تصور کنید و هم آنجا را تجربه کردهاید.
- درست است.
- بنابراین ما میگوییم که چهار تا گوی را نماینده چهارتا واژه در نظر میگیریم.
- بله.
- یکی از اینها میتواند گوی خواب باشد، گوی بیداری باشد که ما به آن میگوییم گوی اینجا.
- اینجا!
- گوی خواب، گوی اینجا، گوی خیال و گوی آنجا. و از شما میخواهیم، یک ماژیک میدهم خدمت شما. یک ماژیک لطف کنید به من. ماژیک میدهم خدمت شما...
- یک گوی. شما آن موردی که فکر میکنید بین جا، اینجا، خیال، خواب همه واقعیتش کمتر است را یادداشت کنید برای من، ما میگذاریم روی پایینترین پله و به همین ترتیب پله پله میرویم بالا.
- خواهش میکنم.
- تا ببینیم آنجا نسبت واقعیتش با این بین چهارتا واژه چقدر است.
- بله. پایینترین پله چهچیزی را میگذارید شما؟
- من واژه خیال را مینویسم.
- خیال؟
- بله
- چرا؟
- به این دلیل که خیال یک حالتی از توهم است، جسمسازی ذهن است، با یک تلنگر از بین میرود، ماندنی نیست، خاطرهاش ماندنی نیست.
- خیال؟ بله، در خیال. در پایینترین مرتبه قرار میگیرد.
- خوب بالاتر از خیال چهچیزی را میگذارید؟ الان جا، آنجا و خواب باقی مانده است.
- واژه اینجا را قرار میدهم.
- اینجا!
- بله. البته این را بگویم من معتقدم، حالا اگر من این هم کلمهی خوبی است ولی اگر من بودم به جای اینجا کلمهی واقعیت را قرار میدادم.
- واقعیت! یعنی بالاتر از خیال اینجا است؟
- بله.
- بله. یعنی از خواب هم پایینتر است؟
- در خواب شاید یک مسائلی پیش میآید. خوابی است، اکثر خوابها فراموش میشود اکثرا خوابها. ولی یک خوابهایی است که با حقیقت برابری میکند. نمیشود بگوییم که جا. به نظر من در رتبه سوم قرار میگیرد اینجا، چون واقع میشود هرچیزی.
- اهان یعنی اینجا را یکی بیاورم بالاتر؟
- پس این را من اشتباه گذاشتهام. شما اینجا را معتقدید، اینجا قرار میگیرد؟
- بله.
- بسیار خوب. برای این خانه چهچیزی انتخاب میکنید؟
- خوب مسلما خواب هست دیگر. خواب؟ خواب را قرار میدهم.
- خیال، خواب و اینجا.
- بله.
- این هم خواب، آن گوی آخر را میتوانید بردارید.
- بله خواهش میکنم. من،
- این گوی آنجا هست دیگر.
- آنجا!
- میفرمایید بهتر بود بگوییم حقیقت؟
- بله، چون طبق تجربیه ای که من داشتم تمام حقیقت آنطرف پرده است. زندگی این دنیا تجلی حقیقته. آنسمت است. هر چه بود آنجا بود. اینجا ذرهای از تجلی حقیقت است که ما داریم تجربهاش میکنیم.
- آنجا و خواب، دنیای اینجا وجود دارد یعنی خواب خیلی فاصله دارد از این. بفرمایید:
- خواهش میکنم. چیزی که من تجربهاش کردهام، حالا نمیگوییم انشاالله همه تجربه اش کنند، خدا آن روز را نیاورد. ولی اگر هم تقدیر هر کسی بود که تجربه کند انشاالله زیباترین تجربه را داشته باشد.
- ملاقات خیلی خوبی بود.
- خواهش میکنم.
- دیدار پر از نور، پر از آرامش و من را جاهای خیلی خوب برد. امیدورام که ملاقاتهای خوب و دیدارهای خوب، ما بندگان خدا بیشتر از همیشه داشته باشیم و تکرار بشود.
- انشاالله.
- و خوب است که یک قرار ملاقات قرار ملاقات بگذاریم، بهترین قرار برای بهترین ملاقات. البته ملاقات نهایی همهی ما، کسانی که در استدیو هستند، بنده، شما تا بعد از سالها خوب زیستن، قویترین، مهربانترین و پرجذبهترین نوری که هست.
- انشاالله.
- در تجربه تجربهگران مختلف، ما مولفه پرواز را خیلی میشنویم. من صعود کردم، بالا رفتم. برای آنجا میگوییم عالم فراماده است، فرامکان است و مکان یعنی سمت و جهت ندارد که بگوییم بالا ازچپ یا راست. این را چطور میشود توجیح کرد که این بالا رفتن با فرامکان بودن آنجا، تعارضش را چگونه میشود حل کرد؟
- عرض میکنم یکی اینکه، در نظر داشته باشید که ادبیاتی که ما الان باهم صحبت میکنیم و مفاهمه داریم، این ادبیات برای این نشعه، برای این عالم و برای رفع نیازهای این مرحله و این نشعه اعمال شده است و جلع شده است. در نشعات دیگر این ادبیات کاربرد ندارد. چنانچه برای اینکه مفاهیم آنجا را به ما منتقل بکنند از همین ادبیات استفاده بکنند. بالا و پایین و چپ، راست و پرواز اینها همه از این عالم است.
- بله.
- راه دیگری آنها ندارند. باز بگوییم ندارند. پس یک ادراکی داشته که معادل زمینیاش این میشده
- نزدیکترین واژه از این ادبیات ما انتخاب میکند و بعد با آن واژه با ما صحبت میکند که ما بفهمیمم که متودش چی است وگرنه آنچه که نعشه ادراک میشود از جنس حضوری است جنس حصولی حتما باید تغییر بدهد فرمش را عوض کند باید آنچه ادبیاتش را عوض کند در چد موعامل یکی است این علم و معلوم و عامل دو تا هستندبه هر حال تفاوتهای زیادی هست بین علم و ادراک در این بخشی که ما هستیم با آن نعشه که. ادبیاتی ندارم و لذا چیزهایی میگویند که به ذهن ما نزدیک باشد.
- این شد در تجرمانی که اتفاق میافتد این محدودیتهای ترجمه است.
- بله که نمیتوانند عین بدهند. تمامه. ما هم در این دنیا خیلی از ادارکهایمان را که از علم حضوری است نمیتوانیم منتقل کنیم . نسبت به دیگری کینه داره یعنی متنفرم اینکه میگید من متنفرم درکی نیست که او دارد.
- بله.
- در نفس خودش حالتی دارد که او حالت به ما منتقل نمیشود انبوهی از آن در ذهنها منتقل میشود عین آن را نمیتواند به ما منتقل بکند.
- بله.
- نکته بعد اینکه: بالا به معنای علو ما داریم وقتی میخواهیم دعا بکنیم چه میکنیم؟
- دستاها را بلند میکنیم
- و طرف خدا روی آسمان که نیست بله این علو برتری در اون عالم بر این عالم در همه ی ابعاد هست و میگویند بالا رفتیم راست هم میگویند آن عالم نسبت به این عالم بالاست. دنیا نسبت به رحم مادر چیه؟ بالاتر دیگر وسیع تره، بزرگتره یک چنین برتری آن عالم بر این عالم دارد.
- این بالای رتبهایست نه هندسی
- همینطور است منتها دیگر ادبیات ندارند که بگویند ما بالا رفتهایم یعنی مقام بالا رفت یا اینکه رتبه بالا رفت میگویند بالا رفتیم چون ادبیات دیگری وجود ندارد. بنابراین اصل علو است این عالم نسبت به آن عالم چون آن عالم ملکوت از این عالم بالاتر است